بسم الله الرحمن الرحیم
به حرم که رسیدم ،
قلبم به تپش افتاد
چه قدر منتظر این لحظه بودم...
صحن انقلاب،
و آن گنبد طلایی زیبا که به چشمم خورد،
همه چیز یادم رفت!
دیگر من بودم و امام...
مثل یک سر گشته بی کس، بی پناه وگناهکار
زدم زیر گریه
های های...
و در دنیای خیال، خودم را رها کردم روی پاهای امام...
به او پناه بردم و زار زار گریه کردم.
زخمی و خسته، انگار که دیگر اصلا جان نداشته باشم!
...
که ناگهان پرنده ای که زخمی شده بود از بالای دیوار محکم جلوی چشمم به زمین خورد...
خودش را جمع کرده بودو جلوی چشمان مات و مبهوت من به خود می پیچید که،
دست مهربان خادمی
سمت پرنده آمد...
پرنده را برداشت و آرام در آغوشش جای داد
و با نوازش آرامش کرد.
مدتی بعد
رو به من کرد ...
با لبخند مهربان و صمیمانه ای که روی لب هایش بود گفت :
زمان ما که الکی گذشت، ولی شما باید خدا را شکر کنید، در زمان شما فسق و فجور و گناه زیاد شده ، اما برکت و رحمت هم خیلی زیاد است...
بعد هم دست در جیبش کرد
و یک شکلات متبرک به سمتم دراز کرد و گفت
فلان قسمت از دعای امین الله را بخوان
کبوتر را برداشت و آرام از جلوی چشمم دور شد...
همین...
من دیگر گریه نمی کردم
فقط محو تماشا بودم...
همین...
====================================================
پ ن: جای دوستان خالی، مشهد بودم. نایب الزیاره همه کسایی که پیام داده بودن که کجایی و چرا نیستی؟ :)
پ ن 2: درباره این پست هم باید بگم یه کم مجبور شدم ظاهرش رو تغییر بدم که قابل خوندن بشه ، ولی بن مایه خاطره ای ک نوشتم دقیقا همین بود.
پ ن 3: راستی جناب میر محمد که نظر خصوصی داده بودین. از اشنایی با شما خوشوقتم. ولی متوجه نشدم دقیقا چه کمکی می تونم بکنم؟ بله من تا حدودی کار گرافیکی می کنم و الان هم یه کم تدریس هم می کنم، لطفا اگر سوالی دارین یه راه ارتباطی به من بدین چون از طریق ایمیل نمی تونم به سوالاتتون پاسخ بدم. به هر حال براتون ارزوی موفقیت می کنم. یاعلی...
یاعلی
یا زهرا
یا حسین
کربلا... پیاده ... اربعین ... ایشالااااااااااااااااااااااااا...