حدیث نفس

امام صادق علیه السلام : دل به نوشتن آرام می گیرد.

حدیث نفس

امام صادق علیه السلام : دل به نوشتن آرام می گیرد.

حدیث نفس

بسم الله الرحمن الرحیم
مدت های خیلی زیادی پیش، قصد کرده بودم این بلاگ رو به یه سمت و سوی خاص ببرم و براش یه عنوان تعیین کنم.عنوانی که بتوان در آن قدم زد و عمیق شد.تا اینکه همان مدت ها پیش! یکی از دوستان پیشنهاد کرد نقد کتاب هایی رو که میخونم بنویسم.تا هم خوانده هایم ثبت بشود و هم قلمم محکم تر.خوب برای آدم کتاب خونی مثل من این موضوع خیلی خوبی بود و خودم هم خیلی خیلی پسندیدمش.اما خوب ! امان از امتحان و درس و ...
البته خوب زغال خوب هم بی تاثیر نبوده :-)
تا اینکه بالاخره تعطیلات پیش آمده مناسبت خوبی شد برای آنکه یک یا علی بگوییم و شروع کنیم به نوشتن. جدی نوشتن و مستمر نوشتن. ان شا الله...
--------------------------------------
دانشجوی کامپیوتر هستم. برای خودم یه دنیای قشنگ دارم و توش زندگی می کنم.
و مطالب این وبلاگ هم گوشه ای از دنیای منه...

تولدی که هیچ برنامه ای پشتش نبود :))

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۲۵ ب.ظ

قبل نوشت : این پست رو به دو دلیل گذاشتم ، یک، ثبت خاطرات و دو، یادآوری این موضوع به خودم و همه دوستای مخاطبم که گاهی برای خوشحال شدن اصلا نیاز نیست برنامه خاصی داشته باشی یا کلی فک کنی و خرج کنی، و... گاهی محبت به آدمای اطرافت قشنگ ترین اتفاق زندگیت میشه...




سه شنبه 12 شهریور... روز انتخاب واحد ما دانشجوهای فنی :)

مصادف با تولد فاطمه یکی از بچه های دانشکده صنایع و دوست جون جونیمون :)

از یک شنبه که چنان سرگرم کارآموزی و کارم و انتخاب واحد های مناسب و مهمونی و... بودییییییییییییم که اصلا نتونستم برنامه درست درمونی برای تولد فاطمه بریزم، 

البته خیلی تو فکرش بودم و دنبال یه ایده خوب میگشتم و جذاب ولی 

اصولا ایده هام یه کم دست نیافتنی به نظر می رسید


دیگه اینجوری بود که هر وقت یادش میوفتادم می گفتم حالا یه کاریش میکنیم ، 

....

 


سه شنبه که داشتم میومدم دانشگاه هم  باخودم می گفتم حالا یه کاریش می کنم دیگه...

اصلا امروز سر همه انقدر شلوغه که شاید نتونیم حتی تبریک هم بگیم بهش...

خلاصه رسیدیم دانشگاه و دیدن دوباره بچه ها و دوستان جون جونی کمی از غصه شروع سال تحصیلیمون کم کرد

ساعت تقریبا سه بود که انتخاب واحدمون تموم شد.

و ما بودیم و شکم های گشنه ای که دیگر یارای خفه کردن صدای غارو غور( غارو غور که چه عرض کنم...) شون رو نداشتیم.

و چون دانشجو هم بودیم اصلا زیر بار ناهارو  اینا نمی رفتیم...(حالا اگر تو همون مقطع زمانی دانشجو نبودیم می رفتیم یه پیتزایی چیزی میزدیم بر بدن ولی خوب حیف که لباس فخیم دانشجویی تنمون بودش...)

این بود که ایده تولد فاطمه رو با ناهار یکی کردیم

فائزه که انتخاب واحدش به مشکل بر خورده بود برگشت سر کارش. و منم یه زنگ به فاطمه زدم که نیم ساعت دیگه بیا دفتر فانوس (دفتر بسیج دانشکدمون) فقط دیر نکنی ها

بعدشم با سرکار خانوم "دوست رفتیم دکه آقا یعقوب که به منجی دانشجوهای گرسنه معروف هستن تو دانشگاه  ...

خلاصه بین این کیک و ساندیسا همین جور داشتیم میگشتیم و نمی دونستیم کدوم رو برداریم، این اقا یعقوبم که حوصله اش سر رفته بود هی نگامون میکردش ...  که من یهو برگشتم گفتم  : ببخشید اقا یعقوب شما کبریت دارین؟

اقا یعقوب : نه متاسفانه ......... برا چی میخوای؟ میخوای سیگار بکشی ؟

من : نه خیر میخوایم تولد بگیریم ...

اقا یعقوب :باید برین بیرون دانشگاه، شمع هم میخواین اینجوری ...

من :  نه همین کبریتا رو میزاریم روی کیک به عنوان شمع ازش استفاده میکنیم

اقا یعقوب : 

دوست : زینب این کیکه خوبه؟ ... من : نه بابا زیادشه همون کیک کوچیک تره بهتره ...

اقا یعقوب :  خوب میخواین نگیرین براش تولدو ؟ فک کنم اینجوری راحت تر باشه ها ..

من : نه بابا اقا یعقوب همینشم واسه ما نگرفتن ... والا... 

دوست : خوب دوست این کیکه و 4تا ساندیس و با همین پفکه خوبه بخریم بریم...

من : بریم دوستم 


و اینجوری بود که رفتیم تو دفتر فانوس. اونجا کبریت بود. 21 ی کبریت رو گذاشتیم رو همون کیک بیچاره و پفک رو هم باز کردیم. ساندیسا رو هم همون جوری تو پاک گذاشتیم کنارش. یه سری خورده کاغذ رو بچه ها برای کاراشون تولید کرده بودن که به عنوان تزیین ریختیم دور کیک(لازم به ذکر است که زهرا یکی از دوستای دیگمون وسط اون خنده بازار داشت برای برد یه طرح خیلی خوشگل و باحال رو اماده می کرد... و اصلا به مزاحم های دور برش هم توجههی نمیکردش. یعنی چاره ای نداشت ) و چند تا بادکنک که چون برای دفتر فانوس بود نمی شد استفاده شخصی کرد.همین جوری بادنکرده اویزوون کردیم به این طرف و اون طرف....

چراغ رو خاموش کردیم و منتظر اومدن فاطمه شدیم... ( دیگه توضیح نمی دم چه قدر وقت کاشته شده بودیم تو همین وضع...)

دوست پشت در وایساده بود که ببینه فاطمه کی میاد. فائزه هم که تازه بهمون ملحق شده بودش دوربین به دست از لحظه ها فیلم میگرفت. منم اماده باش برای روشن کردن کبریتها...

که فاطمه خانوم از راه رسیدن. اولش تا من روشن کنم کبریتها رو یه یک دقیقه ای پشت در نگهش داشتیم. بعدش که اومد تو هممون شروع کردیم به جشن گرفتن و دست وسوت وهورررررررررررررررررررااااااااااااااااااااا....

که تولد تولد دو دو رو دو دو دوم دو دو دو..........................


   


فاطمه که خیلی ذوق زده شده بود و اینا پرید تو دفتر و همین جور که میخندید هی با همه رو بوسی میکرد و بغل و تشکر و اینا...

بساطی بود اونجا 

( الان که بهش فکر می کنم یه لحظه واقعا نگران شدم که اگر فیلمش پخش بشه با چه رویی به زندگیم ادامه بدم؟؟؟!!!!)

بعدم خیلی تند و خوشحال اومد سمت کیک که 21 کبریت روشن روش بود و البته دست من بود. و طی یک عملیات انتحاری هر 21 به اصطلاح شمعش رو فوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووت کرد تو صورتت این بنده حقیر که ....یه نیم ساعتی به لطف خاکستر و دود کبریت ها تو کما بودیم با اجازه تون...


بعدشم چون چاقو نداشتیم به پیشنهاد یکی که یادم نیست کی بود!!!! قیچی دفتر رو به عنوان چاقو!!!!!!!!!!!!!!!(یعنی مای گاااااد) برداشتیم و طی یک عملیات موزون رسوندیمش به فاطمه تا کیک تولدشو ( از این پچ پچ ا بود فک کنم) برامون تقسیم کنه

(یعنی واقعا اون فیلمو باید آتیش بزنم...)

دیگه بعدشم اتفاق خاصی نیوفتاد

بعد از چند ثانیه سکوت هممون که خیلی قبلا هم عرض کرده بودم ، چه قدر گشنه بودیم. ریختیم سر پفک و کیک و ساندیسا و دخلش و آوردیم وبعدشم پراکنده شدیم!!!

قشنگیش این بود که هر کی داشت می رفت فاطمه خیلی شیک و مجلسی ازش تشکر می کرد و می گفت : خیلی زحمت کشیدین، خیلی خوشحالم کردین ...(حس نوستالژیک وقتی که میری خونه یه نفر تولد ... وقتی میخوای خداحافظی کنی و طرف ازت تشکر می کنه... )

خلاصه اینجوری شد که یکی از خنده دارترین تولدهای زندگیمونو باهم تجربه کردیم،... و هیچ کادویی هم ندادیم و تازه کللللللللی منت سر دوستمون گذاشتیم که برات تولد !!!! ( اگه بشه بهش گفت تولد) گرفتیم. بعدشم رفتیم فیلم هیس! رو دیدیدم و اشک بچه رو در اوردیم اومدیم خونمون


اینم کیک رویاییمون ... 

یوه یوه یوه ...

کیک تولد

حالا قشنگ تر اون جریان تولد فائزه بود که ترجیح می دم اصلا توضیح ندم راجع بهش... واقعا، مردم چه فکری می کنند!!!



پ ن: جا داره به کسایی که شبهه ایجاد شده براشون توضیح بدم که اون یه بسته کبریت رو حتما به فانوس برخواهیم گردوند. حتی من وصیت کردم اگر عمرم کفاف نداد دوستان دیگه این کارو انجام بدن حتما


غمناک نوشت: گرچه لبامون برای چند لحظه خندید و شاد شد، ولی اصلا نمی تونم به دخترای هم سن و سال سوری خودم فکر نکنم، ترجیح می دم اگرم بخوام پستی در این زمینه بزارم یه هفته دیگه این کارو بکنم. فعلا حرفی نمی تونم بزنم.

فقط میتونم نگران باشم ، منتظر که ببینم چه اتفاقی برای مردم سوریه خواهد افتاد. برای مردم منطقه!!! کل منطقه !! و شاید جهان...

این روزا شاید برای اینه که ماها بیشتر دعا کنیم... دعا!!!...



نظرات  (۱۲)

بسم ا..
میگم سر تولد موطی به دنیا اومده بودی تو؟
اون اولین تولدی بود که تو فانوس گرفته شد.الان اینا رو میگی یاد اون میافتم.ولی خدایی من قبلش برنامه ریزی کردم به ملت هم گفتم.دوستاشم دعوت کردیم.دکتر باقری هم  که همون بغل دفتر ازماشگاهشونه اومدن گفتن هیس دخترها فریاد نمیزنند!!
 برای سلامتی اموات و گذشتگان (یعنی خودم!) صلوات

اینجا یه جوریه!همون قبلیه بهتر نبود؟!

پاسخ:
اره اونم یه پروژه ای بود برا خودش...
یادش به خیر
...
الان که خوب فکر می کنم چند تا از مهمونای اون روز تولد بچه هاشونو باید بگیرن :)))

اینجا؟ 
چشه؟ 
نمی دونم شاید قالبشو عوض کنم. ولی امکاناتش خیلی بیشتره . باهاش راحت تر می شه کار کرد...
چشه مگه ؟
هان هان هان؟؟؟
کیا رو میگی من یادم نمیاد..

یه کم لوکسه.اولش هم خیلی تبلیغاتی شده.قبلی بیشتر الهی قلبی محجوب بود!حالا اشکال نداره.اقتضای سن ته!
(گیر دادم!)
پاسخ:
اولوووووووووووو... بیوتی به "اول" بلاگ من گیر نده هااااااااااااااااا....
خودم کلی با اولش حال می کنم.
البته با اول اولش نه دومش ;) 
بچه ام جوونه ،خوب می شه کم کم...

سلام

اون تولد من که عالی بود! فک کن من به شدت احتیاج داشتم طبقه دوم یه توقفی بنمایم!!!!
بیوتی هی منو هل میداد بالا ... واقعا میخاستم بزنمش!!!!!
آخرشم نذاشت برم و بعد تولدم نرفتم!!!!!!!
یادش به خیر

تو اون جمع فقط مهدیه بود که الان نی نی داره دیگه؟
پاسخ:
اره مهدیه .... عزیزززززززززززززززمممممممم...
یکی دیگه از بچه ها هم تازه فارق شده ، نمی دونم چرا هر چی به مغزم فشارمیارم یادم نمیاد
ای خدا!!!!!!!!!!
اون تو مهمونا نبودش احیانا؟
خدا پدر آلزایمرو بیامرزه...

آره فاطمه ام فک کنم با همین مشکل روبرو بود که تو بودی:)
منتها ما از بس بهش ززنننننننننگ زدیم جرات نکرد یه سر به طبقه دوم!!! بزنه
البته بعد تولد زد فک کنم :)
خخخخخخخخخخخ
سلاام سلااااام

صاب مجلس وارد می شود :)))))))
به افتخار نورسیده ی یک روزه همه باهم ...آهااا.آها..یک صدا ...جیییییییییییییییییغ :))))
 دستت درد نکنه خیلی بهم چسبید اونم بعد از انتخاب واحد شیکمون :)))))

تولدی به یاد ماندنی بوود برام :دی حتما برای بچه هام تعریف می کنم!

+من و زینب در حال دیدن فیلم هیس : آبنبات چوبی به دهان با چشمای گرد شده و آبکی!

پاسخ:
خدایا ... 
یعنی ...
هیچی ندارم که بگم...
آبنباااااااااااات :))))))))
از من چرا تشکر نکردی؟؟؟  :پی
خیلی هیجان انگیز بود مخصوصا تیکه ایش که کبریتا تو صورتت فوت شد :دیییییی

پاسخ:
دوست دوست دوسسسسسسسسسسسست...
مهدیه که به نوعی همون موقع هم بچه داشت
اون شخصی که در متن اشاره شده(!) تازه فارغ شده هم اون روز نبود چون سال کنکورشون بود..
میگم الزایمرت که به خودم رفته...اشکال نداره..اینم اقتضای سن ته ..
!

میگم عکسا دست کیه؟
عکسای جنگول تو فانوس زیاد داریم ها
و عکسای کویر...

پاسخ:
دست ماست :)
ترمه دعوتمون کن به دستت برسونم عکسا رو :)
البته عکس تولد مطهره رو که با گوشی داااااااااااااااغون خودت گرفتیم!!!!
یادت میاد؟ 
دیگه داغون تر از دوربین اون گوشی سورمه ایه نبود ما باهاش عکس بگیریم؟

در ضمن ...
عین این مادر بزرگا فقط ضد حال بزن...
باشه؟


آآآآآ تو اون گوشی م رو یادته؟! ایول دخترم!اون گوشیه الان برای خاله بازی رقیه استفاده میشه.
خیلی دوست دارم عکسای کویرو ببینم.نمی تونی ایمیل کنی؟
ترمه ترم که شروع بشه شلوغ میشه همچین مالی هم نیست.فقطم فسنجونش و دیزیش متفاوته.
راستی فاطمه تولدت مبارک!




پاسخ:
اره یه لحظه یادش افتادم تنم لرزید ...
انگار صد سال پیش، بوده. 
نمی دونم عکساش زیاده ولی باید ببینمت ، اخه می دونی که یه... 
فیلم خیلی رویایی از پایین اومدنمون از تپه شنی ها هست که باید حتما بهت بدم 

۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۳۶ چلو کباب سلطانی
بسیجی هستی!؟
پاسخ:
ان شا الله که هستیم...
شما هم احتمالا چلو کبابی هستین؟

به هنگام آسایش ،  خدا روا بشناس تا در سختی ، تو را بشناسد .

 

{ رسول اکرم ( ص ) ــ نهج الفصاحه }

۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۵۵ چلو کباب سلطانی
بسیجی عصاره هویجی!!!
۱۷ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۴۵ چلو کباب سلطانی
بسیجی دلاور تو دستشویی شناور!!!
۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۲۸ مهدیه سادات
سلاااااااااااااااااااااام
آقا منم بازی
الآن من افسرده ام چون نه برام تولد گرفتین نه دعوتم کردین :((
تا حالا به این قضیه دقت کردین که من همه جا هستم و هیچ جا نیستم؟ :دی
گفتی عکسا و فیلمای کویر کردی کبابم
منم میییییییییییییییییخواااااااااااااااام
تازه مشهد ورودی جدید هم باید یه جوری بچپونینم
قول میدم چند تا گشت توریستی برای بچه ها توی حرم بذارم؛ به جان زینب...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی